زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

یک تشکر ویژه

وقتی زهرا رو توی بانک خون بند ناف رویان ثبت نام کردیم ، یه کتاب به اسم " همنام گلهای بهاری : نگاهی نو به زندگی و شخصیت پیامبر گرامی (صلی الله و علیه و آله و سلم ) " هدیه گرفتیم . الان داشتم ورق می زدمش از این مطلب خوشم اومد . خیلی هم بی مناسبت نیست . تقدیمش می کنم به بابایی که در خانه تکانی امسال مجاهدت زیادی از خودش نشون داد و به تعبیری ترکوند ! و به پدربزگ مهربون که امروز ما رو برای ویزیت 38 هتگی بردن مطب دکتر و دو سه ساعتی معطل شدن ( البته از شهریور ماه این زحمت بر گردن ایشونه ) ایشالا صحیح و سلامت به همراه بانو سایه شان بر سر ما مستدام باشه کار خانه به مردان می فرمود: خدمتتان به همسرانتان صدقه به شمار می آید ....
17 بهمن 1391

وقتی بابا کوچک بود

چندتا عکس از وقتی بابا کوچک بود:    دو ماه و یازده روزگی ( تاریخ پایین عکس زمان چاپ عکس را نشان می دهد )   شش ماه و سه هفتگی:   تولد یکسالگی:   تولد سه سالگی:   تاریخ اینو نمی دونم :   این هم یک عکس دو نفره از مامان و بابا در خانه مشترکمان!  ( هنر دستان بابا ) (بابا حدوداً 8 ماهه و من تقریباً 4 ماهه هستم )     پانوشت : یکی از دوستای بابا بهش گفته اگر بچتون 22 بهمن به دنیا اومد اسمشو بذارین یوم الله !! یه همچین دوستای خوش ذوقی داریم ما ...
16 بهمن 1391

وسایل بیمارستان نینی

با مامان جونم صحبت می کنم : من : برای بچه لباس چی بردارم ؟ مامان جونم: اون سرهمی صورتیه . من : برداشتم. مامان جونم : اون لباس بافتنیه که از مشهد خریدین . من : برداشتم .( این لباس از یادگارهای حسینه!)   مامان جونم مشخصات دو تا پتو را می دهد و من حاضرشان می کنم :   من : گل سر براش چی بذارم ؟؟؟؟     مامان جونم :   یه همچین مادر آرزو به دلی هستم من ...
16 بهمن 1391

عشقولانه مادرانه

دخترم زهرا جان ! اگر از شیطنتهای هفته های اولی که در وجودم بودی بگذرم ، اگر از فیلمی که سر غربالگری دوم درآوردی بگذرم ، از این ناز کردنات تو این هفته های آخر برای تکون خوردن نمی گذرما !! بذار به دنیا بیای چنان گاز محکمی از لپات بگیرم تا بفهمی اینجا کجاست و من کیستم !!!   پانوشت : دیروز بعداز ظهر هر چی دراز کشیدم ، هر چی چیز شیرین خوردم ، خانونم خانوما یه تکون خوشگل نخورد که نخورد . دیگه می خواستم وسایلمو جمع کنم بریم بیمارستان . بعد که کلی اشک منو درآورد  شروع کرد به شیطنت و تا وقتی ما بیدار بودیم پا به پای ما بیدار بود .  آخه بار اولش که نیست !! یکی دوبار دیگه هم این کار رو کرده و تن ما رو حسابی لرزونده ...
16 بهمن 1391

وقتی من کوچولو بودم

این هم چند تا عکس از وقتی من نی نی بودم : ( ما نه تنها چراغمون خاموش نیست بلکه  در فضای مجازی با  نور بالا حرکت می کنیم ! ) چهل روزگی :    24 شهریور  1366 در سن سه ماه و بیست روزگی :   این عکسیه که عاشقشم ! حدوداً نه ماهمه ( بدون اجازه پدربزرگ ما عکسشونو علنی می کنیم )     تولد دو سالگی :   این هم یه عکس آتلیه ای :   ...
10 بهمن 1391

هفته 37

سلام دوستان ! عیدتون مبارک باشه ان شاءالله ! امروز ،  آخرین روز از هفته 37 بارداری منه و از فردا اگر زهرا  به دنیا بیاد دیگه بهش نمی گن یه نوزاد نارس ،  می گن نی نی کوچولو خوش اومدی! (گرچه دکتر گفت نمی خوایم اینقدر زود به دنیا ییاد) اتفاقات هفته 37 : جمعه دختر خاله های بابا  کارت عروسی برادرشون رو آوردن و به دعوت ما برای دیدن سیسمونی زهرا اومدن بالا. کلی ذوق کرده بودن ! می گفتن لباس عروسیش هم می خریدین می ذاشتین تو سیسمونیش دیگه ! عمه می گفت تا حالا برای دیدن سیسمونی نرفته بودن به خاطر همین خیلی حال کردن . ایشالا عروسی و نی نی دار شدن خودشون .  بابایی به پسرخاله گفته بود که ما نمی تونیم ع...
10 بهمن 1391

چکاپ 36 هفتگی

مادری آنفولانزا گرفته و پدربزگ هم علائم خفیفی رو از انفولانزا داره . به من گفتن تا یک هفته اون سمتها آفتابی نشوم . امروز قرار بود با پدربزرگ بریم بیمارستان برای ویزیت 36 هفتگی که قرارمون کنسل شد . ظهر بابایی از سر کار اومد دنبال من . نماز نخونده بودم نهار هم نخورده بودم . سوار ماشین که شدیم بابایی گفت ساندویچ خریدم برای نهار . حسابی غافلگیر شدم . اونقدر از این کارش خوشم اومد که یادم رفت نهارم رو بخورم !! توی بیمارستان نفر اول بودم ولی ساعت از یک ونیم گذشته بود که دکتر اومد ( اتاق زایمان یا اتاق عمل بود). منشی دکتر همیشه عجله داره و یه مریض در نیومده مریض بعدی رو می فرسته توی اتاق ( این کارش بد جوری رو اعصابمه ، یه دفعه بحثمون ش...
2 بهمن 1391